داستان قباد و صنم نوشته ناهید گلکار

معرفی رمان قباد و صنم نوشته ناهید گلکار

در این بخش از وبسایت دهکده لینکز با لینک دانلود مقاله و نقد داستان قباد و صنم در خدمت شما عزیزان هستیم با رمان عاشقانه دیگری با نام “ دانلود رمان ماه صنم ” امیدواریم مورد پسند شما عزیزان قرار گیرد همراه ما باشید.

بخش هایی از کتاب داستان قباد و صنم

#قسمت_هشتم- بخش سوم دانلود pdf کتاب

و دوتایی کنار حوض نشستیم؛ آبجی صدا کرد چرا اونجا نشستی قباد بیا تو ببینمت،

گفتم: سلام؛ الان میام چشم، زنیب با آب و تابی که به حرفاش می داد تا بیشتر توجه منو جلب کنه گفت: نمی دونی چقدر منتظر شدم تا یک فرصت گیر بیارم تا نامه رو بزارم لای کتابش؛

تا خواهرش اومد که باهاش حرف بزنه نشستم توی میزشو در یک چشم بر هم زدن کارمو کردم؛

نمی دونی با چه حالی نامه رو خوند و بعدم؛ بعدم بگم چیکار کرد؟

گفتم لفتش نده حرف بزن چیکار کرد؟

گفت: گذاشت روی لبهاشو بوسش کرد. باورت نمیشه  قباد نامه رو بوس کرد کلاً زده بود توی رویا.

گفتم: تو داری چرند میگی محاله، صنم این کارو نمی کنه، اینو می گی که من خوشحال بشم.

گفت: ای وای نه، برای چی دروغ بگم؟ به خدا نامه رو بوس کرد و مدتی مات و متحیر نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد؛  بچه ها همه رفته بودن منم می خواستم برم ولی منتظر شدم ببینم بعد چیکار می کنه ؛

خب حالا تو بگو چیکار کردی؟

گفتم: اومدم با آبجیم حرف بزنم.

گفت: در مورد چی؟

گفتم: با اینکه اصلاً الان آمادگی زن گرفتن ندارم ولی می ترسم صنم از دستم بره می خوام برم خواستگاری.

گفت: آخ جون ؛ پس من خودمو بهش معرفی بکنم؟

گفتم: آره حالا که مطمئن شدم اونم دلش با منه برو بهش بگو؛ می تونیم اینطوری با هم حرف بزنیم.

گفت: یعنی من بشم رابط شماها، نه اینطوری نمیشه قباد جون این کارا خرج داره وگرنه بین تون رو بهم می زنم و در حالیکه با هم می خندیدم رفتیم پیش آبجیم.

پرسید: چی شده خوشحالین؟

زنیب گفت: خوش خبری، دائیم می خواد داماد بشه.

#قسمت_هشتم- بخش چهارم

اون شب من ترجیح دادم از موسی حرفی نزنم در واقع دلم نیومد که آبجیم رو ناراحت کنم ، و همین طوری موضوع خواستگاری از صنم رو پیش کشیدم.

روز بعد وقتی سر شب از حجره رفتم خونه،

زنیب اونجا بود، پرسیدم: خب چی شد؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟

گفت: قباد نه خودش اومده بود نه خواهرش، امروز امتحان داشتیم و صنم محال بود نیاد.

گفتم: نکنه نامه رو ازش گرفتن؟ وای وای ، فکر می کنم خواهرش ما رو دیده و خبر داده ؛دیدم دلم شور می زنه ؛  حالا در مورد ما چی فکر می کنن ؛ اگر خان فهمیده باشه دیگه منو قبول نمی کنه که با دخترش توی کوچه قرار گذاشتم ؛

این چه کار احمقانه ای بود من کردم؟زینب نکنه نامه رو پیدا کرده باشن؟ تو فردا حتماً برو و با صنم حرف بزن ببین چی شده و برام خبر بیار.

با دلشوره ای که داشتم تا فردا صبر کردم ؛ و صنم و خواهرش که هر چی فکر می کردم اسمش به یادم نمی اومد مدرسه نیومدن، دیگه مطمئن شدم که یک اتفاقی افتاده ؛

نمی خواستم دوباره دست به کاری بزنم که درست نباشه ؛ و با همه ی دلواپسی که داشتم بازم صبر کردم، و اونقدر این فکرها منو مشغول کرده بود که دنیای اطرافم رو نمی دیدم.

#قسمت_هشتم- بخش پنجم

روز بعد وقتی رفتم دانشگاه دیدم اوضاع شلوغه و یک عده از دانشجو ها رو گرفتن و و بقیه هم اعتصاب  کردن، اون روزها حزب توده فعالیت زیادی می کرد و تحت تاثیر تبلیغات خیلی از جوون های اون زمان که ادعای روشن فکری داشتن گروه، گروه به اونا محلق می شدن،

جو متشنج دانشگاه رو که دیدم فکر کردم برگردم و اونا رو به حال خودشون بزارم که رضا کمالی که جون می داد برای حزب توده صدام کرد، قباد؟ کجا میری؟ بیا کارت دارم،

ایستادم تا خودش اومد جلو و گفتم: چیکارم داری؟

گفت: بیا توی اعتصاب شرکت کن مثلاً توام جوون این مملکتی،

گفتم: تو خودت می دونی که من تن به سیاست های خارجی نمیدم، شوروی نه الان و نه هیچ وقت دیگه دوست ما نبوده و نخواهد بود و این مملکت که تو ازش اسم می بری با این دنباله روی ها درست نمیشه،

من خط و مش سیاست حزب رو می دونم جز اینکه  سد راه هدف های کسانی بشن که می خوان کاری برای این مردم بکنن هدف دیگه ای ندارن.

گفت: بشینی و دست روی دست بزاری درست می شه؟

گفتم: بشینم و کاری نکنم بهتر از اونی هست که دنبال کسانی باشم که چشمشون به منابع ایرانه

قسمت دیگری از رمان

صدای باز شدن در سکوت اتاق رو شکست، بدون این که چشم از عکس دو نفره‌مون روی میز آرایشم بردارم به صداش گوش کردم.

– صنم چرا نمی‌‌ذاری من حرف‌هام رو بزنم؟ من دلیل دارم… حق انتخاب دارم.این حرف‌ها برام تکراری شده بود، انگار غیر از خودم گوش‌هام هم از شنیدن این حرف‌های آزار دهنده خسته شده بود که دکمه‌ی off رو زد.

ذهنم پرت شد به یکسال پیش که این عکس دو نفره رو گرفتیم…

یک روز برفی توی حیاط همین خونه، کنار آدم برفی کوچیک و خوشگلی که درست کرده بودیم ایستاده بودیم!

من سمت راست آدم برفی، ماهان سمت چپ، به دوربین گوشی‌اش نگاه کردیم و لبخند زدیم، دونه‌های ریز و درشت برف روی سر و صورت‌مون نشسته بود.

یکسال گذشته، بهمن رسیده ولی هنوز برفی نیومده…

لحن صداش ملایم تر شد، کنارم روی تخت نشست و ادامه داد:

– ماهِ من! صنم… ماه صنم!

بالاخره اسمم رو کامل گفت، این یعنی می‌خواد از در احساسات وارد بشه… می‌خواد به هر زوری شده منو راضی کنه…

سایر رمان های ناهید گلکار

رمان یکی مثل تو ناهید گلکار با لینک مستقیم

موضوع رمان :عاشقانه

خلاصه رمان:

ساعت از ده که گذشت … دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …

با خودم هزار تا فکر خیال می کردم … هی می رفتم لب پنجره ببینم اومده یا نه … ای لعنت به تو نسترن …

اگر همین ماشین رو از زیر پای من درنیاوردی ؟

اگر خودش رفته بود زیاد نگران نبودم ولی ماشین منو گرفته بود و می ترسیدم تصادف کرده باشه …

بالاخره خانم تشریف آوردن …

با اون همه دلشوره ای که به من داد , تا از در اومد تو نیشش تا بناگوش باز شد و دست هاشو از هم باز کرد و با لحن چندش آوری پرسید : خوشگل شدم ؟

گفتم : کجا بودی تا حالا ؟ مُردم و زنده شدم …

گفت : اییی تو مگه نمی دونستی کجا رفتم ؟ گفتم که بهت آرایشگاه …

کتاب آی سودا نوشته ناهید گلکار

درباره کتاب آی سودا

این کتاب برگرفته از اتفاقات واقعی است که در زمان رضاشاه رخ داده است و داستان نوه جانی‌خان قشقایی و شجاعت‌های او را روایت می‌کند. وقتی یکی از قزاق‌های رضاخان آی‌سودا را می‌بیند، به او علاقه‌مند می‌شود و چون رضاخان در آن دوران با قشقایی‌ها درگیر بود، به این بهانه این قزاق در میان شلوغی و درگیری، دختر را می‌دزد و به تهران می‌آورد. داستان پیش می‌رود و نامزد آی‌سودا به نام ایل‌خان برای نجات او راهی تهران می‌شود او برای نجات معشوقش آمده است و تلاش می‌کند موفق شود.

خواندن کتاب آی سودا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات عاشقانه و تاریخی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آی سودا

موقع جشن و پایکوبی زن و مرد دور آتیش دست به دست هم می دادیم وبا یک ریتم، که همه بلد بودیم می رقصیدیم. دستمال روی هوا تکون می دادیم و پا روی زمین می کوبیدیم.

آنا چند پیاله بزرگ داد دستم و گفت: از خیک ماست بریز و بیار ماست ها رو در آوردم، اما طوری که هر دو دستم پر از ماست شد. همین طور که انگشت هامو لیس می زدم و عاشق این کار بودم رفتم به چادر مون تا خودمو برای شب آماده کنم. چهار صندوق بزرگ توی چادر ما بود که لباس های من و آنا توی یکی از اونا بود. پیراهن سبز رنگ بلند و پر زرق و برقی داشتم که با تور سبز آماده کردم. موهامو شستم و شونه زدم همین طور که توی آینهٔ دایره شکل پایه بلند خودمو نگاه می کردم چند تا سیلی زدم روی گونه هام تا سرخ بشه و به خودم با ناز نگاه کردم. داشتم برای نگاهی احتمالی به ایلخان تمرین می کردم، این احساسم دوست داشتم و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست.

وقتی داشتم حاضر می شدم، از درز چادر نور آتیش بزرگی که بر پا شده بود، بهم نوید اومدن ایلخان رو داد. همان موقع، صدای تار ایل اوغلو بلند شد و دهل‌زن‌ها به طبل می کوبیدن و ایل رو به جشن و رقص دعوت می کردن. چند بار لبم رو گاز گرفتم تا سرخ بشه و چادرو پس کردم و با فخر پامو گذاشتم بیرون.

یاشیل تا منو دید دوید به طرفم و مچ دستم رو گرفت و با ذوق و شوق بلند گفت: آی سودا اومد، بیا، بیا زود باش. همین طور که اون منو می کشید و همراه خودش می برد، چشم من دنبال ایلخان بود. عمداً دیر اومده بودم که چشم انتظارش بزارم. تکین با بقیهٔ مردان و زنان ایل مشغول رقصیدن بود. فوراً یک دستم رو فرو بردم توی دست اونو یک دستم هم توی دست یاشیل و شروع کردم به پا کوبیدن، هی، هی هی و با صدای طبل و دهل، هم ریتم شدم. اما چشمم به اطراف بود، نگاه می کردم تا ایلخان رو پیدا کنم. همین طور که با دایرهٔ بزرگی می رقصیدیم چشمم افتاد به مهمون های آتا که دور هم روی پشتی، کمی دورتر نشسته بودن.

بساط پذیرایی جلوشون پهن بود، و چندین مرد در خدمت ایستاده بودن. آتا عبای سیاه رنگش رو دورش پیچیده بود و همین طور که قلیون می‌کشید و از میون سبیل های از بناگوش در رفته اش دودش رو بیرون می داد با مهمون هاش که پنج نفر می شدن و توماج و تیمور هم کنارشون نشسته بودن حرف می زد. نمی دونم چرا بین اونا دنبال مردی گشتم که تیمور ازش حرف زده بود، ولی قبل از اینکه بتونم تفاوتی بین اون مرد ها پیدا کنم، چرخش دایرهٔ رقص منو پشت به اونا کرد.

منبع: www.scienceopen.com

دکمه بازگشت به بالا